یکم مکث کردو دوباره ادامه داد:اهوم گفتم بهش...برای همین شام میریم بیرون....از اینکه من اولین نفری نبودم که خبر بارداریش رو فهمیده بودم و قبلش به مهسا گفته بود خیلی خوشم نیومد.آذین ادامه داد: باشه شمام بیاین.میریم رستوران پونک....با اشاره بهش گفتم نه اما اون قرارش رو گذاشته بود.وقتی تلفن رو قطع کرد گفتم:چرا گفتی اونا هم بیان.گفت: آخه میخواستن شام بگیرن و بیان اینجا.
من که گفتم نیستیم ناراحت شد.منم دلخور بودم اما دیگه ادامه ندادم و گفتم: باشه میرم پایین شمام بیا.
توراه مثل همیشه موزیک گوش دادیم و حرف زدیم.وقتی رسیدیم مهسا و آرش اونجا بودند و میزی برای نشستن انتخاب کرده بودند.همگی با هم دست دادیم و سلام و احوال پرسی کردیم و نشستیم.آرش به آذین و مهسا به من برای بارداری خیلی تبریک گفت.برای آذین یک دسته گل و برای نی نی یک لباس خریده بودند.آذین انقدر ذوق زده بود برای حضورشون و هدیه ها که کلا فراموش کردم که قرار بود یک شام دو نفره بخوریم.اون شب تا نیمه شب بیرون بودیم و دور شهر میتابیدیم.ساعت دو بود که بالاخره برگشتیم خونه و من بالاخره با آذین تنها بودم.
تو بغلم گرفتمش و خوابیدم.قبل از خواب بی مقدمه گفت:مهسام میخواد بچه دار بشه.میگه دلش میخواد بچه هامون باهم بزرگ بشن.وای فکرش رو بکن میلاد باهم برن مدرسه،باهم ازدواج کنند.مثل من و مهسا.
گفتم: اگه مثل تو مهسا هردو دختر یا پسر نبودند.
خندید و گفت: چه اشکالی داره...باهم ازدواج می کنند.گونش رو بوسیدم و گفتم: بخواب مامان قشنگمون.فردا کلی کار دارم شرکت.آذین میخوای مرخصی بگیری یا استعفا بدی دیگه نری سر کار؟؟
گفت: نمیشه...بمونم تو خونه افسرده میشم تا وقتی که بهم فشار وارد نشه میرم سرکار.گفتم: پس هر وقت دیگه نتونستی نرو.روزهای بارداری آذین برای خودش و من و مادرها روزهای سختی بود.آذین بارداری سختی داشت.پنج ماهش بود که مهسا خبر بارداریش رو بهش داد.آذین خیلی خوشحال شد و بیشتر از این خوشحال بود که بچه ها همسن میشن و بازم با مهسا تو یک شرایط اند.روزها گذشت..هفته ها گذشت و ماهها گذشتند تا بالاخره بعد از نه ماه فرزند اولمون به دنیا اومد.اولین لحظه ای که وارد اتاق شدم و پسرم رو تو بغل آذین دیدم هیچ وقت یادم نمیره تمام قد اشک میریختم و به خاطر سالم بودن هردوشون خدا را شکر میکردم.به احترام حرف و نظر آذین اسم پسرمو گذاشتیم آرمین.آرمین مثل مادرش سبزه و چشم و ابرو مشکی بود و وقتی تو بغل مادرش خواب بود انگار دوتا آذین تو بغل هم خوابیده بودند.میتونستم ساعتها بشینم و نگاشون کنم.دوستشون داشتم هردوشون رو.همه زندگیم بودند.آرمین من شد متولد نود و یک و حال و هوای بهاری خونمون رو با حضورش بهاری تر کرد.پنج ماه بعدش فرزند مهسا که دختر بود به دنیا اومد و اسمش رو گذاشتند دنیا.دوباره دوتا دوست برگشتند کنار هم و با بچه هاشون به هم میرسیدند و با بچه هاشون زندگی میکردند.آذین یکسالی سرکار نرفت و بخاطر وابستگی شدید آرمین به خودش خونه نشین شد.آرمین خیلی خستش میکرد طوری که شبها نه برای من حوصله داشت نه توانی تو بدنش بود از اون طرف این خونه نشینی افردش کرده بود و همش بهونه میگرفت که از کار افتاده شدم و دیگه بدرد نمیخورم.دلم نمیخواست روحیه خوبش رو به هیچ دلیلی از دست بده. شرایط وقتی بدتر شد که فهمید مهسا بخاطر مشکلات مالی برگشته سر کارش و بچه رو سپردند دست مادر مهسا.آذین هم میخواست بره سر کار و از محیط خونه دور باشه اما ترس از اضطراب جدایی آرمین مانعش میشد. باید فکری میکردم مهسا مدام باهاش حرف میزد و شب من بودم که باید پای گریه هاش مینشستم و برای همین با مادرش حرف زدم و قرار شد صبح تا بعداز ظهر مادرش آرمین رو نگه داره تا آذین برگرده سرکارش.اولش مقاومت میکرد و میگفت نمیشه اما به اصرار منو مادرش بالاخره قبول کرد که امتحانی چند روزی بره و اگه آرمین با شرایط کنار اومد دوباره برگرده سرکارش.روزهای اول آرمین بی تابی میکرد اما کم کم عادت کرد و به مادربزرگش وابسته شد طوریکه که به راحتی باهاش کنار میموند و وقت میگذروند.آذین هم برگشت سرکار و روحیش خوب شد.و آرامش و شادی از دست رفتش رو بدست میاورد.تا اینکه یک شب وقت خواب بهم گفت: میلاد
گفتم: جانم
گفت: مهسا و آرش میخواند برن شمال.
گفتم: دنیا چی؟؟
گفت: خب میبرنش.ماهم باهاشون بریم.؟؟؟
گفتم: نمیشه من خیلی کار دارم.
گفت: آخه من دلم سفر میخواد.از اون طرف قبل بارداری من سفر نرفتیم.شمال هم که نزدیکه.سه روزه میریم و برمی گردیم.
گفتم: مطمئنی آرش هم دلش میخواد ما دنبالشون راه بیفتیم.شاید بخوان تنها برند.
گفت:نه هم مهسا بهم گفت هم آرش،ظهر که اومد دنبال مهسا.
گفتم: راجع بهش فکر میکنم.
گفت: اصلا نمیریم نمیخواد فکر کنی.
دلم نمیومد بزنم تو ذوقش برای همین قبول کردم که همسفرشون بشیم و هفته دیگه همگی باهم راهی بشیم.پیشنهاد دادم مادر آذین هم باهامون بیاد اما آذین قبول نکرد و گفت: چندتا جوونیم شاید مهسا و آرش جلوی مامان معذب باشند برای همین دیگه اصرار نکردم.
...